داستان طنز سال 1391
دسته بندی : داستان های کوتااطنز,
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد!
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم جوان.
به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
برچسبها : داستان طنز سال 1391
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد!
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم جوان.
به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد!
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم جوان.
به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز هم رو به جمعیت کرد و گفت چرا نگاه میکنید، به "عیسی مسیح" قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!!!
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم جوان.
به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز هم رو به جمعیت کرد و گفت چرا نگاه میکنید، به "عیسی مسیح" قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!!!
مردی میره پیش کشیش تا به گناهاش اعتراف کنه.
مرد: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.
کشیش: خوب این که گناه نیست!
مرد: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی!
مرد: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد ... فقط یه سوال!
کشیش: بگو فرزندم.
مرد: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده!؟!
کشیش: خوب این که گناه نیست!
مرد: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی!
مرد: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد ... فقط یه سوال!
کشیش: بگو فرزندم.
مرد: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده!؟!
یه روز یه گجشک آبادانی با یک کامیون تصادف میکنه!
راننده کامیون نگران پیاده میشه و بدن نیمه جان گنجشک رو میبره خونه!
گنجشک رو پانسمان میکنه و میگذاره توی قفس ... !!
بعد از یه مدتی گجشک به هوش میاد و با تعجب دور و برشو نگاه میکنه!
بلند میشه و میله های قفس رو میگیره و فریاد میزنه: یعنی مو راننده رو کشتوم؟ یعنی مو توی زندانم؟
گنجشک رو پانسمان میکنه و میگذاره توی قفس ... !!
بعد از یه مدتی گجشک به هوش میاد و با تعجب دور و برشو نگاه میکنه!
بلند میشه و میله های قفس رو میگیره و فریاد میزنه: یعنی مو راننده رو کشتوم؟ یعنی مو توی زندانم؟
روزی عقابی خسته داشت پرواز میکرد که ناگهان گنجشکی میره طرفش!
گنجشک: کاکا وسعت پر رو حال میکنی؟
عقاب: برو حوصلت رو ندارم!
گنجشک: بازم پیله میکنه کاکا وسعت باله رو حال میکنی؟
عقاب: برو وگرنه میام یه کاری میکنم پرات بریزه!!
گنجشک: آها، مردی بیا!
عقابه میره طرف گنجشکه میزنه پراشو میروزنه
گنجشک در حال افتادان: کاکا هیکل و حال میکنی!!!
عقاب: برو حوصلت رو ندارم!
گنجشک: بازم پیله میکنه کاکا وسعت باله رو حال میکنی؟
عقاب: برو وگرنه میام یه کاری میکنم پرات بریزه!!
گنجشک: آها، مردی بیا!
عقابه میره طرف گنجشکه میزنه پراشو میروزنه
گنجشک در حال افتادان: کاکا هیکل و حال میکنی!!!
نوشته شده در تاريخ 1390/12/17
ابتدا خداوند زمین را آفرید سپس استراحت کرد
بعد فرشتگان را آفرید سپس استراحت کرد!
و بعد مرد را آفرید سپس استراحت کرد!!
آنگاه زن را آفرید سپس نه خدا استراحت کرد، نه فرشتگان، نه مرد، نه زمین!!!
و بعد مرد را آفرید سپس استراحت کرد!!
آنگاه زن را آفرید سپس نه خدا استراحت کرد، نه فرشتگان، نه مرد، نه زمین!!!
زن به شوهر: میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم، من یه ماه هست که حاملم!
مرد: خودت از پنجره میپری بیرون یا من بندازمت؟
زن: چرا اونوقت؟
مرد: واسه اینکه منم میخوام یه حقیقتی رو بگم!
زن: چه حقیقتی؟
مرد: من ۴ سال پیش رفتم دکتر کلاً سیستمم رو تعطیل کردم!!
- در اینجا زن میرود و خود را بسیار مسالمت آمیز از پنجره به بیرون پرت میکند!!
زن: چرا اونوقت؟
مرد: واسه اینکه منم میخوام یه حقیقتی رو بگم!
زن: چه حقیقتی؟
مرد: من ۴ سال پیش رفتم دکتر کلاً سیستمم رو تعطیل کردم!!
- در اینجا زن میرود و خود را بسیار مسالمت آمیز از پنجره به بیرون پرت میکند!!
نوشته شده در تاريخ 1390/12/16
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که
مرا از این درس میاندازید! من که نمیخواهم موشک هوا کنم!! میخواهم در
روستایمان معلم شوم.
دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و
فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمیتوانی به من تضمین بدهی که یکی از
شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند!!!
یه نفر نشسته بود سر جلسه کنکور، سؤالا رو پخش می کنن
طرف
اول یه پنج دقیقه ای مبهوت به سؤالا خیره میشه! بعد یه پنج تومنی از جیبش
در میاره شروع می کنه تند تند شیر یا خط کردن و پاسخ نامه رو پر میکنه
بعد
50-40 دقیقه مراقب میبینه طرف خیس عرق شده و مرتب یه سکه رو میندازه بالا و
زیر لب فحش میده، میره جلو می پرسه: داری چیکار میکنی؟
طرف میگه: همه سؤالا رو جواب دادم، دارم جوابامو چک میکنم!!!
یاد اون روزها بخیر
وقتى من بچه بودم، مادرم یک تومن به من مى داد
و مرا به فروشگاه مى فرستاد و من با ٣ کیلو سیب زمینى
دو بسته نان، سه پاکت شیر، یک کیلو پنیر، یک بسته چاى
و دوازده تا تخم مرغ به خانه برمى گشتم. اما الان دیگه از این خبرها نیست... !
همه جا توى فروشگاه ها دوربین گذاشته اند!!!
و مرا به فروشگاه مى فرستاد و من با ٣ کیلو سیب زمینى
دو بسته نان، سه پاکت شیر، یک کیلو پنیر، یک بسته چاى
و دوازده تا تخم مرغ به خانه برمى گشتم. اما الان دیگه از این خبرها نیست... !
همه جا توى فروشگاه ها دوربین گذاشته اند!!!
یارو سوار هواپیما میشه، میشینه کنار دست یک پیرمرده
خلاصه سر صحبت باز میشه و این دوتا نسبتاٌ با هم رفیق میشن
وسطای راه، یک مهمون دار میاد از پیرمرده میپرسه: پدر شما شکلات میل دارید؟
خلاصه سر صحبت باز میشه و این دوتا نسبتاٌ با هم رفیق میشن
وسطای راه، یک مهمون دار میاد از پیرمرده میپرسه: پدر شما شکلات میل دارید؟
پیرمرده میگه: نه خیلی ممنون، من بواسیر دارم
مهمون داره از طرف میپرسه: شما چی؟
یارو میاد تریپ رفاقت بگذاره، میگه: نه مرسی
این رفیقمون بواسیر داره، باهم باز میکنیم میخوریم!
مهمون داره از طرف میپرسه: شما چی؟
یارو میاد تریپ رفاقت بگذاره، میگه: نه مرسی
این رفیقمون بواسیر داره، باهم باز میکنیم میخوریم!
برچسبها : داستان طنز سال 1391